شاعر : مجتبی صمدی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : غزل
چشم خود بستی وچشم همه شد گریانت دست شستی ز یتیمان و صف طفلانت
تا خدا هست چرا روی زمین میمانی بروای یوسف گمگشته سوی کنعانت
بروحق داری اگرمیل به رفتن داری صبر کم کن بکش ازدست همه دامانت غلغل رنگ به خون است همیشه چاهت بسکه سیـراب شد از دیـدۀ پُر بارانت
علت مرگ تورا گفت طبیب تو غـلط بـیخـبـر بـود ز سـرغــم بـیپـایـانت برو حرفی نزن ازکوچه که ما میپرسیم داغ جـانـسوزتورا ازدل نخـلستـانت
مرد خیبرشکن وگریه چهمعنا دارد کس ندیده است پس از کوچه لب خندانت
لـگـدیکه بهتن فـاطـمـه آورد فـرود غنچه را کند زد از ریشهگل ریحانت
بعضاین طایفه ایجاب نموده که حسن مـثـل زهـرابـنـمایـد دلشب پـنهـانت